خودم هستم
۱۳۹۱/۱۱/۲۰
 
 
 
خسته
بی رویا
به شهر شما رسیدم
نه چراغی روشن
نه خدایی با من
توفانی از من گذشته بود
سر بر هیچ گذاشتم
مُردم
 
 
 
سیما.ح
۱۳۹۰/۰۷/۰۱



ما
با یک زبان
حرف نمی زنیم
و خاک قلب شما
ریشه ی هر چه که من
در آن می کارم را
می خشکاند

جهان شما
غربت من است

من
غریبم






۱۳۹۰/۰۵/۰۵



همه ی این جاده ها ساخته شدند
تا تو را خسته کنند و
من را
شبیه پیری مادرم

۱۳۹۰/۰۳/۰۷


تو ،

هرگز ِ همیشه ی من بودی




۱۳۹۰/۰۲/۱۱



این کلمه ها

چیزی شبیه تو را

کم دارند

تا آرام بگیرند و

کنار هم

شعری بسازند


۱۳۹۰/۰۱/۲۴


بیا

به همین زبان خودمانی

بگو:

بمان ،

برو


این سکوت

آتش بیار

معرکه ی

من و توست ...

                                                       24 اسفند 1389 


       


۱۳۹۰/۰۱/۰۷



دل آدم

کلمه نمی فهمد

مترجم نمی خواهد

زبانی دارد

که هیچ جا آموزشش نمی دهند

دل آدم

هم زبان می خواهد








۱۳۸۹/۱۱/۰۸






باردار اندوهی ام،

که متولد نمی شود،

از من



۱۳۸۹/۱۰/۲۵




زندگی ام را

لای کاغذ می پیچم و

در خالی درونم

دود می کنم






۱۳۸۹/۱۰/۱۶




از این آینه می ترسم.

هر روز،

رد

کیلومتر کیلومتر

این دوری را،

نشانم می دهد.